لبخند
وایه بابام می خندم ک خستگیه پاش ک من روش خوابیدم با دیدن خندم همه در برن... بابا جون ممنونم ...
نویسنده :
مادر
20:28
بدون عنوان
هنر و خلاقیت نابهنگام مامان رو سرم چه می کنه؟آخه اون جاش بالا سرمه؟؟؟؟ ...
نویسنده :
مادر
20:26
مامان قربون اخم کردنت...
عمو امیرحسین خوش اومدی
عمو جان امیرحسین مهمون خونمون بود لالایی میگه من بخوابم ...
نویسنده :
مادر
20:22
همیشه مطالعه حرف اولو میزنه!!!جان!!!
مبارکه دیشب دوشنبه 9.5 شب چله ی پسر خوشملم بود...
عزیزم بردیمت بهداشت خاله ها معاینه کردن شدی ٤.٧٠٠ کیلو وای تپل مامان بقیه چیزا مثل قد و دور سرت هم طبیعی بود گل من ...
نویسنده :
مادر
18:50
زردی تمام شد مامان؟آره مامان تمام شد
زردی تمام شد مامان؟آره مامان تمام شد عزیز جون جونیه مامان بابا روز چهارم تولدت بخاطر زردی ۲۰ ساعت تو دستگاه خوابیدی کلینیک کودکان گیل تا بهتر شی اولش بی تاب بودی چون بهت چشم بند زدن تا دیروز بهت قطره ی بیلی ناستر دادیم دوباره روز یازدهم آذر ازت خون گرفتن از رگت زردیت شش بود دکتر گفت خداروشکر خوب شدی چون روز چهارم بیمارستان گلسار ۱۳.۳ بود مامانی. ...
نویسنده :
مادر
15:36
لباس گرم دستکش و جوراب چریکی پوشیده آماده واسه آزمایش غربالگری تیرویید تو یه روز بارونی و سرد
نوشته شده در دوشنبه سیزدهم آذر 1391ساعت 11:22 لباس گرم دستکش و جوراب چریکی پوشیده آماده واسه آزمایش غربالگری تیرویید تو یه روز بارونی و سرد فردای روزی ک تو دستگاه بودی یعنی روز ششمت رفتیم پیش خاله درخشان روبروی بانک ملی مرکز تنظیم خانواده تو اون روز بارونی و سر مادر جون مریم بغلت کرد با بابا رفتیم از کف پا ازت خون گرفتن و چون بخاطر زردیت کلینیک کودکان گیل خوابیدی این سه شنبه آزمایشتو تکرار میکنن.خاله درخشان از دیدن من تعجب کرد چون میگفت مامان معصومتو آخرین بار زمانی دیده بود ک خیلی کوچولو بو الان از مادر جون مریم هم بزرگتره ماشالا ماشالا!!! ...
نویسنده :
مادر
15:25
چنگولت بگیرم؟تو این کار برای صورت خودم ک ماهر ماهرم!!
چنگولت بگیرم؟تو این کار برای صورت خودم ک ماهر ماهرم!! امان از این ناخن های بلند دستکشی ک برام خریدن رو راحت از دستم در آوردم و بصورت خیلی نامحسوس چند تا چنگ حسابی زدم به صورتم اونام واسه اینکه از دیدن جای چنگ و یه کوچولو خون رو صورتم غافلگیر شده بودن یه مدل دیگه دستکش خریدن نوشته شده در دوشنبه سیزدهم آذر 1391ساعت 12:44 توسط MR taha | ...
نویسنده :
مادر
15:24